برای که می نويسی؟
Beh_east@yahoo.com
مدتها پيش، دوست عزيزی از طريق نامه ، اين سئوال را از من پرسيده بود، ولی متاسفانه
بدليل گرفتاريهای روزانه و الاهم فالاهم کردن امور، فراموش کرده بودم به ايشان پاسخ
مناسب ارائه کنم. البته در اين مدت، بسياری هم بدون پرسيدن، خود ، در اين مورد ،
متناسب با برداشتها، پيش داوريها، حدسها و ظن هايی که صورت داده بودند ، برخوردها و
عکس العملهايی را برای خود مجاز شناخته، روا داشتند!! اينان کسانی هستند که، بدون
پرسش و محاکمه ، پی برده و می برند که هر کس برای کی ، و برای چی ، می
نويسد!!(البته خود من هم از کسی نپرسيده ام "برای کی می نويسی؟" چون بالاخره از
کوزه، همان برون تراود که در اوست و مهم اينست که بدانيم" واژگان " جهان و انسان را
متحول می سازد و اين حق هر کس است که در اين تحول شرکت داشته باشد.)
چون شکستن آن توهمات، برداشتها و قضاوتهای صورت گرفته را، کمتر از شکستن اتم نمی
دانستم!! طبعاً لزومی هم به جوابگويی نمی ديدم تا اينکه دوباره آن دوست ، اين سئوال
فراموش شده و مهم از نظر خود را در نامه ای که با اجازه ی او در پيوست می آورم ،
ياد آوری کردند. من هم چون سئوال را شخصی نيافته، اصولاً از جوابهای خصوصی در مورد
سئوالات عمومی دوری می جويم و، سرانجام اينگونه ارتباطات را ، کشيدن به ورطه ی
توطئه می دانم، بهتر ديدم جواب را علنی کرده ، تا دوستان ديگری هم که اين سئوال را
مدتهاست دارند ولی احتمالاً رويشان نمی شود بپرسند، يا وقتش را ندارند يا سئوال را
جزو تفتيش عقايد ارزيابی حس کنجکاویخود را کنترل، از پرسيدن آن اجتناب می کنند يا
... اصولاً کسر شأنشان می شوند از کمتر از خودشان سئوال کنند(چون همه چيز را می
دانند) بتوانند قبل از انجام قضاوت، به سئوال خود ،پاسخی را متناسبتر داده باشند ،
منوط به اينکه تا بحال، اين قضاوت را نکرده و به دنبال يافتن موارد اثباتی آن نبوده
باشند، جواب می گويم تا شايد، لااقل از پيشداوری و رفتن به وادی حدس و گمان و گناه
افرادی که لطف می کنند و نوشته های اينجانب را مطالعه می کنند، اجتناب شود .( البته
از شما چه پنهان خود منهم دوست دارم از سابقه و انگيزه ی شخصی افراد سر درآورده ،
دانستن اين اطلاعات را در فهم مطلب ، موثر می دانم ولی فکر می کنم ندانستن اين
کنجاوکيها در بی طرف نگاه کردن بهتر است و در دنيای متکثر امروز اگر اين خواست تا
حدودی کنترل شود ، انرژی مثبتتر و آرامش بيشتری حاصل خواهد شد.)
به همين خاطر!!! اگر شما هم اجازه دهيد، من هم قبل از جوابگويی ، از شما سئوالی را
داشته باشم.
شما برای که می نويسيد؟ برای که می خوانيد؟ برای که زندگی، تلاش، مبارزه ،.... و
تحمل دشواريها را می کنيد؟ قلب شما ، برای که و برای چه، می تپد؟
ولی جواب سئوال بالا:
اولش ، قـطره بودم!
توی ابر بی نشون! هيچوقت فکر نمی کردم بتوانم يک نامه ی معمولی را هم بنويسم. بيان
احساساتم خيلی ضعيف بود. نمره ی انشاء م، هميشه پايين بود و هنوز هم از جمله بندی
خودم خجالت می کشم. در عوض رياضيات را خيلی دوست داشتم. از اثبات معادلات چند
مجهولی و مسائل تحليلی هندسه، لذت می بردم..... و از داستان ماهی سياه کوچولو!!
خالی از اشکهای، شور!
نزديکيای رعد و برق انقلاب ، به جامعه باريده شدم!! وارد شدم ، پرتاب شدم ، نمی
دونم ، برای قبول مسئوليت ، آمدم.
در همان اثناء ، موجی آمد و ، منا هم، با خودش برد. احساس می کردم در جمع اجتماع،
کاری بايد بکنم. احساس می کردم جوامعی که در مقام بالاتر نشسته اند هم ،
شهروندانشون ، در زمانی ، کاری کرده اند و تخمی کاشته اند. احساس می کردم موفقيت
برای آنها ، خودبخودی حاصل نشده، چرا که ما نه؟ از طريق کتاب، مخصوصاً تاريخ و
ارتباطات جمعی وتجارب آشنايان و دوستان ، با پيشرفت در کشورها آشنا شده بودم و مثل
همه ی جوانها، در تمام اعصار ، دلم از داشته ها، به دليل تنوع طلبی، زده شده ، به
حال خودمون می سوخت و طالب دنيای بهتر بودم.
در پی اين طلب ، فکر کردم پی به مشکل عقب ماندگی جمعی خودمان برده ام!! تصميم گرفتم
در جهت حل آن گام بردارم. در اين راه به مسائل اجتماعی و سياسی بعنوان نقشه ی جامع
امور پيرامون وارد شدم. شروع کردم به نوک زدن به دونه های درشت!! موجی که من و
بسياری ديگر با او همراه بوديم به تخته سنگ خورد و من به همراه جئانهای بسيار ديگر
، به مرداب پرتاب شديم.( زندان)
اولش فکر می کردم که توی حفره مرغ ماهيخوار، کارم تمام است و از اينجا ، به بيرون
راهی نيست. پس خود را به توصيه " نهرو " در کتاب نامه هايی به دخترم ، با فرهنگ و
ادبيات و درونم تسکين می دادم. (آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد- حاليا فکر صبو کن
که پر از باده کنی )
توی فکر اينکه ، بعد ما، نوبت قطره های ديگه است ، راهی از مرداب باز شد و دوباره
جاری شدم. البته نه در مسيری که دوست داشتم ؛ بلکه در مسيری که ابتکار عمل آن در
دست ديگران بود.
آخه شب بود، می دونی ! همه يک جوری ديگه بهم نگاه می کردند. عشق ها بی دوام شده
بود. چی بکم؟ هر چی بکم، فايده نداره. به زحمــــت برای امرار معاش کاری را پيـــدا
کردم و قبول کردم که تا رسيدن بهار، در دل خاک زمستان، خودم را حفظ کنم. ولی هيهات،
دست " گزيـــــــنش " که هنوز هم مجلس اصلاحات با اون همه اهن و تلپش نتوانسته دستش
را از سرنوشت مردم ما کوتاه بکند !! از آستين "اطلاعات" در آمد و مرا پيدا کرد و
گفت : يا اخراج از کار ، يا آوردن اطلاعات برای ما!! گفتم اطلاعات من از ولو( شير)
و گيج (درجه) و درجه حرات و پيچ و مهره و اين چيزهاست. اينها که بدرد شما نمی
خوره!! از من چه اطلاعاتی می خواهيد براتون بياورم؟ گفتند: بايد برای ما از کارهای
مديرت ، خبر بياوری!( وای به حال مديران جمهوری اسلامی) گفتم: من در قسمتی کار می
کنم که با مدير، سر وکار ندارم. در ضمن مدير را شما انتخاب کرده ايد، شما تعيين
صلاحيت کرده ايد، چگونه من که صلاحيت ندارم، بتوانم از کارهای اون، درستی يا
نادرستيش، خبر بياورم؟ ( می دونستم که اولش می گند بگو "الف" ، بعدش می گويند بگو
"ب" و .... ديگه تمام، تا "ی" ازت می کشند) مثلاً مدير ميلينها تومان خرج اتاق خودش
و دکوراسيدن آن کرده که از نظر من ولخرجی محسوب ، ولی از نظر نظام و شما ، آبروی
نظام محسوب می شود. گفتند: دوستهای ما در محل کارت هستند که ما تو را به آنها معرفی
می کنيم ، آنها جلسه دارند و کارها را به تو خواهند گفت.
گفتم من در بدو استخدام، تعهد داده ام که بجز کار در اداره، در جايی ديگر، کار
نکنم. گفت: در ماه چقدر حقوق می گيری؟ گفتم : 12 هزار و پانصد تومان. گفت چقدر
اجاره خونه می دهی: گفتم 12 هزار تومان. گفت: پس خورد و خوراک و پوشاک را از کجا می
ياری؟ گفتم: خانمم هم، کار می کنه. گفت او چقدر حقوق می گيره؟( دست گذاشته بود روی
جايی که خيلی ها وسوسه می شند، پول!!) ... گفتند: به هر حال استخدام رسمی تو منوط
به مجوز ماست و مجوز ما هم منوط به همکاری تو باماست. فکرات را بکن! گفتم: من قبل
از استخدام در اين اداره هم، مسافر کشی می کردم. از کار کردن ، عار ندارم ولی اين
کار ، در حيطه امور فنی که من مشغول آن هستم نيست و از من بر نمی ياد. گفتند: می
دونی برای راننده تاکسی شدن هم، مجوز ما را احتياج داری؟ تو پيش ما پرونده داری ،
هر کجاي ايران که بری، مسئوليتت با ماست!!
.... از کار اخراج شدم. و از آوردن نون برای زن و بچه محروم ... توسط کمک يکی از
دوستان رفتم توکار آزاد!!... البته به همه جا هم شکايت کردم و راه قانونی احقاق
حقوقم را پيش گرفتم. چند وقت بعد دوباره به ستاد خبری احضار شدم. توی اتاق انتظار
که نشسته بودم چند نفر از افرادی که کار آزاد داشتند را ديدم که با نشان دادن کارت
وارد می شوند. گستردگی کار اطلاعات و کنترل محله و محله و اداره و کارخانه را لمس
کردم و متوجه شدم که خيلی ها برای امرار معاش!! صلاح ديدند هم از توبره بخورند و هم
از آخور!! ( مثل افرادی که در قسمت افراد مستقل می نويسند ولی از وابستگي هايشان می
گويند!!) نمی خواهم قدرت "اطلاعات" را بزرگ کنم، فرعون هم با تمام آن عظمتش نتوانست
در مقابل جريان هستی مقاومت کند و تمام اين افراد که برای زندگی و امرار معاش به
اين راه کشيده شده و يا رفته اند، خود دشمنهای اين رژيم شده وهستند و همينها
مسئولان خود را در آينده ی نزديک به تير چراغهای برق، خواهند کشيد و مجازات خواهند
کرد فقط گستردگی بودجه ی اطلاعات را می گويم تا کسانی که ذهنيت دارند ، تا حدودی
ذهنيتشان حل شود که اين رژيم چگونه توانسته است تا به امروز، بر امور سوار باشد.
توی کار آزاد !! گرگهای آنجا ، توی تو تا معامله ی ناصادقانه و کلاه بردارانه، چنان
کلاهی سرم گذاشتند !! که ناچار ، خونه نشين شدم !! گفتند برای کار آزاد!! بايد
بتونی راحت دروغ بگی ، سر دوستت هم بتونی کلاه بگذاری!! .... اينجا هم قانون خودش
را پيدا کرده!!( وای به کار آزاد و روابط حاکم بر آن!!) خلاصه خونه نشين شدم. ولی
شکايت از اخراج را دنبال کردم ، هر چند ستاد خبری تحديد کرد که دنبال کارم را ول
کنم وگرنه بد می بينم.
وزارت کار که وقتی طرف دعوا را، " گزينش" ديد ، عقب نشست و گفت از ما کاری ساخته
نيست!! .... تا دوم خرداد شد و وعده های قانون مداری و اصلاحات و ... از اين فرصت
استفاده، يواش يواش کار شکايتم، به مطبوعات کشيده شد که آنها را جانشين احزاب ديدم
و برايشان نوشتم و آقای موسوی آن را برداشت و سرمقاله روزنامه ی سلام کرد. مشکل
خودم به مشکلات عموم ، به عدم رعايت قانون استخدامی ، به ناحق بودن گزينش ، به
تفتيش عقايد علنی ، به اجبار برای همکاری ، ... به محاکمات نا عادلانه که سالهای
جوانی را از ماها ، دزديده بود... به شکنجه ، به ظلمهايی که به دوستان و بستگانم
روا داشته بودند ، به پوستهای از بين رفته ی پاها ، به روانی کردن آدمها.... گره
خورده بود.
وجودم پر شده بود از ناديدنی ها!! اين شد که با نوشتن احساس کردم کمی آرامتر می
شوم. چون استادی داشتم هميشه توصيه می کرد:"بنويس ! نامه ، خاطرات روزانه ، ... و
يا حتی يادداشت کوچکی به هنگام صحبت کردن با تلفن ! معتقد بود: " به هنگام نوشتن ،
به خداوند و ديگران نزديکتر می شوی!!"
هميشه می گفت:" اگر می خواهی نقش خود را در دنيا درک کنی ، بنويس ." می گفت: " بکوش
که روحت را در نوشتن بگذاری ، حتی اگر کسی نوشته ات را نخواند و يا بدتر ، کسی
نوشته ات را بخواند، در حالی که تو نمی خواستی بخواند!"
معتقد بود: " حقيقت ساده ی نوشتن، به ما کمک می کند تا افکارمان را سازماندهی کنيم
و اطراف خود را، با وضوح بيشتری ببينيم."
می گفت:" يک کاغذ و قلم معجزه می کند. درد را تسکين می دهد. به روياها جامه ی عمل
می پوشاند و اميدهای بر باد رفته را زنده می کند."
او معتقد بود:" واژه قدرت دارد!!!"
اين شد که کار اعتراضم و نوشتنم با نام مستعار، بدليل ترس از تهديدات ، کشيده شد به
روزنامه های 2 خردادی تا از اين طريق اعاده ی حق کنم. از صبح تا شب می نوشتم. کم
کم، نوشتنم ، شيرازه ی زندگی خانوادگيم را هم بدليل بی پولی ، مختل کرد، ولی چون
اگر نمی نوشتم قرار نداشتم و ممکن بود کاری بکنم که اعلاميه ی حقوق بشر به خاطر عدم
انجام آن نوشته شده ، اطرافيان به آن راضی شدند!!
قلم ، در دستم می دويد و کلمات خودش سرازير می شد. برای که می نوشتم؟ خودم هم نمی
دانم. برای حل مشکل خودم که به مشکلات ديگران گره خورده بود. برای چه می نوشتم؟
خودم هم نمی دانم چون انگيزه ی مادی و دنيوی توش نبود !! با ترس می نوشتم و با ترس
از دفاتر مختلف ، از دهات و شهرهای اطراف، پست می کردم!! در اين مدت، انواع خط ها
را و حتی با دست چپ نوشتن را هم ياد گرفتم تا خطم در نامه ها لو نرود!! نوشته هايم
را با اسم مستعار می فرستادم ولی برای محکم کاری، زيرش می نوشتم " امضاء محفوظ"!!
ببين در دوم خرداد، چقدر احساس آزادی بوجود آمده بود. البته اين ترس مال ماها بود
که صابون رژيم به تنمان خورده بود و نداشتن صداقت آنان را لمس کرده بوديم و می
دانستيم رژيم داره دون می پاشه تا فعالان جديد را شناسايی کنه و به قول سردار رحيم
صفوی چوب توی لانه ی مارها کرده بودند!!
فقط نتيجه نوشتنم را در روزنامه ها می ديدم که به نويسنده ها ايده می داد يا اين
استباط من بود و آنها هم به نتايج من رسيده بودند. همينها شد که شمس الوعظين ستونی
را ايجاد کرد بنام با مسئوليت خودم برای کسانی که می ترسيدند اسمشان، در روزنامه،
درج شود!! آخه آيت الله يزدی فهميده بود که" ضد انقلاب " در روزنامه ها نفوذ کردند(
البته ما را نمی گفت ، ما که خود را انقلابی می دانستيم !!! راستی انقلابی کيه؟ ضد
انقلابی کيه؟)
برای چی می نوشتم؟ برای اعاده ی حق از دست رفته ، برای اعتراضی که در طول محاکمه ی
2 دقيقه ای نتوانسته بودم بيان کنم، برای اعتراض به شکنجه و رفتارهای غير انسانی
صورت داده، برای اعتراض به عدم قانون ، برای اعتراض به محاکمات ناعادلانه که
ميليونها سال عمر، از من و دوستانم همبنديم را گرفته بود. برای يادبود پوستهای از
بين رفته ی پاها که با شلاق و کابل ، له شده بودند ، برای اشکهای ديده نشده ، برای
ناله های شنيده نشده ، برای روانی شدن پدر ها و مادرهای داغديده ، برای .... خيلی
چيزها ، من ديگه، من نبودم. همانطور که امير انتظام ، همانی نبود که بود!! همانطور
که خيلی ها آن نيستند که بايد باشند!! با بستن روزنامه ی سلام و بگير و ببند بعد از
اون ، روزهای زندان دوباره برام تداعی شد و چون توان ديدن آن روزها را در خود نمی
ديدم که هزار مرض بهش افتاده بود ، تصميم گرفتم از آتش جهنم رژيم فرار کنم و کمی در
پناه قوانين بين المللی تجديد توان کنم. ولی اشتباه کردم و حالا می فهم چرا امير
انتظام زندان را به خروج از کشور، ترجيح داد!!
وقتی آمدم در مناسبات خارج از کشور قرار گرفتم به حقايق تازه ای از عدم موفقيت
مبارزات مردم پی بردم و امروز می نويسم تا کسانی که مقالاتم را می خوانند ، بدون
پرداخت هزينه هايی که من متقبل شدم ، از تجربياتم استفاده کنند و در پرتو تجارب
ديگران بتوانند در انتخاب بعدی ، انتخابی کنند که در سايه آن آرامش را که من نداشتم
و ما نداشتيم ، برای خودشان و فرزندانشان رقم بزنند. می نويسم تا دموکراسی را ،
جدايی دين از دولت را ، اعتماد و احترام به نظرات ديگران را ، پذيرفتن انتقاد را ،
... آزادی را ، آبادانی را ، رفاه را .... ، عدم استبداد را ، حذف شکنجه و اعدام را
، عدم تبعيض را... جانشين تمام خرابيها ، خفقانها، فقرها ، ظلمها ، ستمها ، فسادها،
جاسوس پروريها ، بی اعتماديها... و جورها کنيم.
چندين بار تصميم گرفته ام به جای نوشتن، وقتم را صرف کار ديگری کنم و يکی بشم، مثل
خيلی ها! ولی نشده ، دلم به نوشتن مشتاق شده هرچند که سفره مان خالی است و از روی
زن و فرزند خجالت می کشم. ولی تو دوست عزيز بگو ، اگر من ننويسم ، چه بکنم؟ وقتی
حافظ می گويد:" به راه باديه رفتن ، به از نشستن باطل -- که گر مراد نيابی ، بقدر
وسع بکوشم" ؟ آيا تو نيز فکر می کنی بايد کار ديگری کرد ؟ آيا فکر می کنی با زندان
رفتن و حتی اعدام من، کار، حل می شود؟ بگو تا دوباره به آنجا بروم که غربت از زندان
بدتر است و امروز حاضرم. آيا اگر ننويسم با مستی و خوشی های زمينی خود را آسوده کنم
و کنار بنشينم ، پس ، فردا، چگونه در روی کسانی نگاه کنم که از من خواستند سلامشان
را به شکوفه ها و به باران، برسانم؟
می نويسم چون اعتقاد دارم" واژه" قدرت دارد ، قدرتی مخربتر از بمب و خمپاره ! و به
همين خاطر تمام ديکتاتورها ، قبل از سرکوب ، اول مطبوعات را می بنــــدند و
نويسنــــــده ها را زندانی می کنند. می نويسم چون معتقدم مشت و يا سلاحهای آتشين،
حداقل از خود لکه های خون باقی می گذارند . موشکها ، خانه ها را و خيابانها را
ويران می کنند و سم را می توان در غذا جستجو کرد ولی" واژه" وحشتناکترين و مهيبترين
سلاحی است که بشر اختراع کرده است!! "واژه" ، بدون به جای گذاشتن هيچ سرنخی ، ويران
می کند. کودکان سالها ، توسط آموزشهای اجباری شرطی می شوند و انسانها ، بی رحمانه،
به باد انتقاد گرفته می شوند. زنان به طور پيوسته و مدام ، توسط "الفــــــــــاظ"
سرکوب می شوند و مردم توسط آنان که خود را مفسر کلام خداوند می خوانند، از
مذهــــــــــب ، دور نگه داشته می شوند !! دوست من ، چه از اين سلاح استفاده کنی
يا نکنی ، ديگران از اين سلاح عليه تو استفاده می کنند پس چه بهتر که نگذاريم
استفاده از اين سلاح ، توسط ديگران يکطرفه انجام پذيرد. فقط شرمنده ام که بدليل
سرنوشت تلخ ، نتوانسته ام از چيزهای خوب در زندگی برای ديگران بنويسم، چرا که حس می
کنم روح جهان نياز وافری به خوشبختی افراد دارد که از خود انرژی مثبت آزاد می کنند
تا انرژی بيشتری جذب کند و بتواند در پرتو اين انرژی شادی را برای عموم ، ايجاد
نمايد.
با اميد به اينکه هر کاری می کنيم ، گوشه نشستن جزو آن نباشد که درد را ، از اين
دارو ، درمانی نيست!
و با اميد به اينکه در اثر نوشتن من ، جای نوشتن هيچ کسی پر نشده باشد.
و با عذر خواهی از فرموشی من ، در ندادن جواب سئوال شما که حق شماست بعنوان خواننده
ی مطالبی که من منتشر می سازم ، و هيچ قصدی در ندادن آن نبوده،
اميد بهروزی? جمعه
8 شهريور 1381 متاسفانه آن دوست ، بر خلاف انتظار من ، با وجودی که فکر نمی کنم از
متن نامه کسی او را شناسايی می کرد ، به من اجازه نداد متن نامه ی زيبای او را با
اين جواب همراه کنم .اميدوارم همه بتوانيم به کمک هم درون و بيرونمان را ، پشت و
جلويمان را ، خودی و غير خوديمان را يکی کرده، کمی هم از نوشتن منويات قلبيمان هراس
را از خود دور کنيم. در ضمن اميدوارم اين جواب او را نيز قانع کرده باشد که برای که
می نويسم.